سمبل
Monday, 21 October 2013، 03:18 AM
سمبل
شعر: سید حیدر بیات
ترجمه : س. رضی
وقتی شعر میآید، میدانم
همهی کاغذها به من زل میزنند
از همان سالهایی که برای تو میتپیدم
شبها
در حجرههای مدرسهای عتیق
چنین میشد.
آن روزها نمیشناختمت
بعدها همان دختری بودی در درون من
که فرهاد
تصویرت را در خوابهایم نقش میزد
خسرو در بستر میخوابید شباهنگام...
و من
معصومانه چشم در افق می دوختم
سارا حادثهای بود در موغان
به خانهی خان اگر میروی، برو!
خودت را در رودخانه مینداز
سمبل نمیخواهیم برای غیرت و فلان
کمی زندگی کن
سمبل حیات باش
برای آنانکه دوستت میدارند.
آن گاه که من
لای کتابهای قرون وسطی
خسته میشوم
لاقیدانه بیا
و آدامس بادکنکی را باد کن در دهانت
کمی بهت زده کن پلیسها را
گزمههای این شهر غریب را
به حیرت بنشان
با تانگو-یی بیاشوب
استخوانهای زنگ زده ام را
سربرمیکشد از لای کتاب "قانون" ابن سینا
و برای تمام دردهایم
تو را تجویز می کند
اگر از خانهی خان
بازگردی
باز
به این کتابخانهی تاریکم
- 13/10/21